سیب
تو به من خندیدی باغبان از پی من تند دوید سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک و من اندیشه کنان
و نمیدانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
سیب را در دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
و تو رفتی و هنوز،
سالها هست که در گوش من آرام،
آرام
خش خش گام تو تکرار کنان،
می دهد آزارم
غرق این پندارم،
که چرا،
خانه کوچک ما
سیب نداشت
حمید مصدق -- خرداد 1343
نوشته شده توسط مهدی حسنپور در ساعت 11:10 PM | ارسال نظر
صفحه اصلی...