احمدی نژاد، نابغه آسفالت
از آنجایی که انتخابات به دور دوم راه پیدا کرده و نابغه آسفالت « دکتر احمدی نژاد » این بار نیز به حضور پر شور شما جوانان عزیز نیاز مبرم دارد، به فکرم رسید که بیوگرافی این نابغه رو به نقل از ابراهیم نبوی و سایت گویا براتون اینجا بنویسم که ایشاا... با همان شور و هیجان دور اول اینبار هم کلی رای به ایشون بدید تا ایشون بتواند به حول و قوه الهی هممون رو به زور به بهشت ببرند. « دلیل اینکه کل داستان رو اینجا آوردم اینه که سایت گویا شدیدا فیلتر شده » مردی از دل کویر او از دل کویر برخاست، جایی که آفتاب در آن می درخشد و نور آفتاب انسان های بارور را از خود بیرون می دهد. نامش محمود بود. چون تازه به دنیا آمده بود و اسم مستعار پیدا نکرده بود، پدر و مادرش با همان اسم محمود صدایش می کردند. او وقتی به دنیا آمد پابرهنه بود و از همان زمان وقتی می دید فرزندان سرمایه داران و آقازاده ها با کفش به دنیا می آیند، رنج می کشید و شبها به کویر پناه می برد و با قلبی خونین برای پابرهنگان گریه می کرد. همگان وقتی محمود را می دیدند او را تحسین می کردند و می گفتند ماه دربیاد که چی بشه؟ خانواده اش همیشه فقیر بودند، مادرش می گفت: پسرم اگر نامزد شدی انصراف نده. اونقه! اونقه! اونقه! وی در گرمسار به دنیا آمد، در خانواده ای بسیار فقیر که حتی نان هم نداشتند بخورند. وقتی محمود به دنیا آمد مادرش در حالی که می گریست در گوشش گفت: تو باید برای فقرا و پابرهنگان زحمت بکشی و بعد از اینکه شهردار شدی، رئیس جمهور شوی. فرزندم! هرگز انصراف نده، چون باید رئیس جمهور شوی. محمود با چشمانی مظلوم به مادرش می نگریست و می گفت: اونقه! اونقه! اونقه! پدرش به مادر اصرار می کرد که این بچه شیر می خواهد، به او شیر بده. اما مادرش می گفت: نه، او دارد برای دفاع از عدالت فریاد می زند و برای فقرا و پابرهنگان گریه می کند. داغ کردن، کوبیدن، راست کردن پدرش، مردی از تبار کاوه آهنگر اسلامی بود. او آهنگری فقیر بود که یک چکش بسیار کوچک و فقیرانه داشت و سندان فقیرانه اش را نیز از یک بیابان پیدا کرده بود، چون حتی پول برای خریدن سندان هم نداشت. او هر چیزی را که به دستش می آمد داغ می کرد، بعد محکم ضربه می زد، بعد آنقدر می زد تا راست شود. محمد از همان کودکی این چیزها را از پدرش یاد گرفت: داغ کردن، کوبیدن، راست کردن. پدر محمود چون خیلی فقیر بود مجبور بود چیزهایی را که درست می کند بفروشد و با پولش که خیلی کم بود، برای هفت فرزندش که همه شان پابرهنه بودند کفش و جوراب بخرد. اما هوش سرشاری که در محمود بود باعث شد که وقتی پدرش خواست برای او کفش و جوراب بخرد به او جواب دهد: نه، من کفش نمی خواهم، من می خواهم پابرهنه بمانم. پدر محمود وقتی این حرف را شنید سجده شکر به جا آورد و وقتی سر از سجده برداشت دید محمود نیست. من توی دهن مردم تهران می زنم! از همان جوانی تصمیم گرفت شهردار تهران شود تا از مردم تهران انتقام بگیرد. فیزیک و شیمی و نابغه آسفالت محمود احمدی نژاد در تهران بسرعت وارد مدرسه شد و برخلاف نظر همه آشنایانش موفق شد تحصیلات ابتدایی اش را آغاز کند. وی در مدرسه سعدی و دانشمند درس می خواند و موفق شد بعد از تمام کردن درس هایش وارد دانشگاه علم و صنعت شود. او در تمام مدت دبستان و دبیرستان علاوه بر کتابهای درسی مربوط به ریاضیات و فیزیک، توانست کتابهای شیمی و هندسه و ادبیات خود را هم بخواند و همین امر تحولی شگرف را در او بوجود آورد. وی سالها بعد وقتی که شهردار تهران شد توانست با استفاده از دانشی که در دبیرستان کسب کرده بود فرق سربالایی و سرپائینی که نقش شگرفی در آسفالت خیابانهای شهر داشت، بفهمد. یکی از کارشناسان شهرداری که احمدی نژاد را نابغه آسفالت می داند، معتقد است: این رجایی ثانی از هوشی سرشار برخوردار بود، من بعد از سه روز موفق شدم با او در مورد اینکه اجسام در سربالایی سرعت شان افزایش می یابد به توافق برسم. احمدی نژاد در این مورد دیدگاهی اصولگرایانه دارد. وی می گوید: در نظام شهرسازی اسلامی در سراشیبی خیابان اگر اذن ولی فقیه باشد سرعت بیشتری بوجود می آید. چریک جوان خانه محمود احمدی نژاد در خیابان آیزنهاور سابق، یا همان خیابان آزادی کنونی بود. ماهها بود که او هر روز صبح با سروصدای مردم از خواب بیدار می شد و در فکر فرو می رفت. فکر پابرهنگان همواره در ذهن او بود. بالاخره دوماه بعد از اینکه هر روز جلوی خانه شان صدای مردم می آمد یک بار از خواب پرید و تصمیم گرفت با مردمی که سروصدا می دادند، دعوا کند. از خانه بیرون رفت و متوجه شد که مردم در حال انقلاب کردن هستند. از همان زمان بود که به صفوف به هم فشرده انقلابیون پیوست. یک روز در صفوف به هم فشرده انقلاب بود که کسی به او کاغذی را داد و گفت این را بده به اون یکی. محمود این وظیفه انقلابی را بخوبی انجام داده و آن اعلامیه را به دست مردی از تبار انقلاب که داشت راه می رفت داد و از آن پس به کار توزیع اعلامیه های انقلاب پرداخت. در روزهای انقلاب اعلامیه ها را چندبار می خواند. راهی به دل دوست محمود آن روزها دانشجویی جوان بود، اما همچنان از حقوق پابرهنگان دفاع می کرد. وی پس از انقلاب بعد ار اینکه متوجه شد واقعا انقلاب شده است با بعضی از دوستانش به تاسیس انجمن اسلامی دانشکده پرداخت. وی از سال 1358 به عنوان نماینده دانشگاه علم و صنعت و دفتر تحکیم وحدت به حضور امام مشرف می شد، بعد از چند بار که این کار را کرد، موسسین دفتر تحکیم وحدت مجبور شدند یکسال بعد این دفتر را تشکیل دهند تا وی بتواند به عنوان نماینده به محضر امام برود. در دفتر تحکیم وحدت افراد زیادی فعال بودند، کسانی مانند ابراهیم اصغرزاده، محسن میردامادی، محسن کدیور، هاشم آغاجری و عباس عبدی. احمدی نژاد در کنار این افراد به فعالیت های سیاسی پرداخت. بتدریج در طول سالها این افراد همه شان متوجه شدند که چه اشتباهی کرده اند، اما احمدی نژاد همچنان به کارش ادامه داد. یکی از دوستان دوران تحکیم وی می گوید: او با همه بچه های دانشگاه فرق داشت. بچه های دانشکده دائما نظرات شان تغییر می کرد، اما محمود چون نظری نداشت، هرگز تغییر نکرد. در جلسه دفتر تحکیم وحدت همراه با سایر دانشجویان( نفر سمت چپ سایر دانشجویان است) محمود! الهی داغت به دلم بیاد مهندس احمدی نژاد همیشه احترام خاصی به نظرات دیگران می گذاشت. یک بار که داشت به نظر یکی از همکلاسی های دانشگاهش احترام می گذاشت او سرش شکست و گفت: الهی بمیری از دستت راحت بشیم. مادرش نیز همیشه به او می گفت: الهی بمیری و داغت به دلم بیاد، این دیوونه بازی ها چیه می کنی؟ همکلاسی های دیگرش نیز همیشه همین را می گفتند. یکی از آنها به او گفته بود: الهی خبر مرگت رو بشنوم. مهندس احمدی نژاد منتظر یک فرصت بود. وقتی جنگ آغاز شد تصمیم گرفت به جبهه برود تا به شهادت برسد و از این طریق به نظر دیگران احترام بگذارد. مدتها در جبهه فعالیت می کرد، تا اینکه یک روز از یکی از همرزمانش پرسید: من چرا به شهادت نمی رسم؟ همرزمش گفت: برای اینکه اینجا پشتیبانی جبهه است، اینجا کسی به شهادت نمی رسه. اگر می خواهی به شهادت برسی باید بری به خط مقدم. او از همان موقع دنبال خط مقدم می گشت، اما هرگز موفق به یافتن آن نشد. او به شهادت عشق می ورزید، البته خارجی ها اسمش را شهادت نمی گذارند. از اینجا تا کربلا آسفالت باید گردد او تصمیم گرفته بود تا روزی که جنگ تمام نشده است در جبهه باقی بماند و راه کربلا را باز کند. برای باز کردن راه کربلا بهترین راهی که به ذهنش رسید تحصیل در رشته راهسازی و آشنایی با آسفالت بود. به همین دلیل در سال 1365 به طور داوطلبانه به سپاه پاسداران پیوست، اما بطوری معجزه آسا با امداد غیبی سر از دانشگاه علم و صنعت درآورد و به تحصیل در آنجا پرداخت. هوش سرشارش باعث شد تا دوره فوق لیسانس را در طول سه سال بگذراند و به دلیل نبوغ بی نظیری که داشت موفق شد یازده سال بعد دکترایش را در سال 1376 در رشته حمل و نقل و ترافیک بگیرد، اما افسوس که دیگر جنگ تمام شده بود و باوجود اینکه او توانایی کامل آسفالت کردن راه کربلا را پیدا کرده بود، اما نمی توانست این کار را بکند. او دوست نداشت به زبان انگلیسی حرف بزند، بخاطر انقلاب مبارزه با استعمار پیر احمدی نژاد علاقه زیادی به نابودی استعمارپیر یعنی انگلیس داشت. به همین دلیل بود که به انگلیس رفت تا در آنجا هم درس آسفالت بخواند و هم با امپراطوری پیر انگلیس بجنگد. او همراه با عباس آخوندی و چند تن دیگر به تحصیل در انگلیس پرداخت، اما این کار بسیار دشوار بود، چون او باید تمام درس ها را به زبان انگلیسی می خواند، او شش ماه تلاش کرد تا با زبان انگلیسی اشنا شود، اما این کار به دلیل اینکه قلبش برای پابرهنگان می تپید به سختی صورت می گرفت. به همین دلیل به این نتیجه رسید که باید زودتر به وطن بازگردد و به زبان فارسی به مردم خدمت کند. او به وطن بازگشت، در حالی که قلبش می تپید. در همین روزها بود که در اثر تپش شدید قلب او دکتر کاظم سامی کشته شد. این امر نشان می داد که دکتر احمدی نژاد تا چه حد توانسته است علاوه بر آشنایی با آسفالت با برنامه ریزی های امنیتی هم آشنا شود. به همین دلیل ابتدا به وزارت علوم رفت و سپس برای آسفالت کردن دهان مردم اردبیل استاندار این استان شد. رجایی ثانی، او یا نان و پنیر می خورد یا همیشه گرسنه است مردی از تبار رجایی بعد از دوم خرداد احمدی نژاد نیز پیام دوم خرداد را درک کرد. به همین دلیل از اردبیل به تهران آمد و به فعالیت های علمی خود ادامه داد. وی که قبلا در مورد دکتر سامی نیز فعالیت های علمی فراوانی کرده بود، این بار تصمیم گرفت شهردار تهران شود. انتخابات شوراها برگزار شد. هیچ کس در انتخابات شرکت نکرد. در نتیجه احمدی نژاد شهردار تهران شد.
به رجایی ثانی رای بدهید تا ایران حکومت جهان را در دست بگیرد. اگر رجایی نیست بدبختانه احمدی نژاد هست. صل علی محمد، باز هم احمدی نژاد کفشش را درآورد.
آری! محمود به تهران آمده بود. او در آن زمان چهار سال بیشتر نداشت، اما در همان چهار سالگی، عقلش از سالها بعد که چهل ساله شد بسیار بیشتر بود. خانواده محمود به دنبال پسرشان به تهران سفر کردند، سفری بسیار دشوار و سخت. سفری که بیش از یک ماه طول کشید، بیست و نه روز آنها دنبال چمدان شان که باید لباس ها را توی آن می گذاشتند گشتند، چون چمدانشان گم شده بود و هرچه می گشتند پیدایش نمی کردند. به همین دلیل یک ماه سفرشان طول کشید. وقتی آنها به تهران رسیدند با مشاهده شهری بزرگ که ساختمانهایش چند طبقه بود خیلی تعجب کردند. خانواده محمود اولین بار اتوبوس دوطبقه می دیدند و اولین بار میدان های بزرگ را تماشا می کردند. پدر محمود از دیدن خانه های اشرافی که بسیاری از آنان خون مردم را می مکیدند بسیار غمگین شد و به محمود گفت: پسرم، تو باید انتقام ما را بگیری. محمود که چهار سال بیشتر نداشت به پدرش گفت: پدرجان! خیالت راحت باشد، خودم شهردار این شهر می شوم و چنان به آن گه می زنم که دیگر از این خبرها در آن نباشد.
نوشته شده توسط مهدی حسنپور در ساعت 9:34 PM | ارسال نظر
صفحه اصلی...