Free As in Freedom

Saturday, July 15, 2006

۳

همه‌ی مترسک‌ها رو می‌کنیم بیرون و خودمون دوتایی ادای مزرعه رو در می‌یاریم. من می‌شم مترسک؛ تو می‌شی کلاغ. من تا صبح پاهام‌و جفت می‌کنم و دستام‌و تا جایی که می‌تونم باز نگه می‌دارم. تو تکیه می‌دی به پنجره و هر از گاهی قهوه می‌خوری. صبح که می‌شه، من پرده‌ها رو محکم می‌بیندم و ادامه‌ی صلیب رو تو تخت می‌کشم. صدای هم‌زدن قهوه‌ت با منقارت، یه جور شب به خیر اجباریِ دمِ‌صبح‌ه...

نوشته شده توسط مهدی حسن‌پور در ساعت 2:32 PM | ارسال نظر