دومین روز اردیبشت ماه 1359 در گرماگرم اخبار مربوط به انقلاب اسلامی خبری کوچک در روزنامه منتشر شد:« دیروز
سهراب سپهری شاعر و نقاش معاصر در سن 42 سالگی درگذشت». این خبر اگرچه ساده و کوتاه بود اما برای کسانی که سهراب را می شناختند فقدان بزرگی بود. این خبر مرگ مردی بود که مرگ را پایان کبوتر نمی دانست و چمدانی داشت که به اندازه تنهایی اش جای داشت و ذهنی که در آن شعر جریان داشت... به گفته سهراب او در 14 مهر 1317 هنگام اذان ظهر در قم به دنیا آمد. بی سر و صدا بدون آن که کسی بداند که چقدر برای خوردن یک سیب تنها است. کودکی و نوجوانی سهراب به دلیل اشتغال پدرش اسدالله سپهری که تلگرافچی بود بین قم، گلپایگان، خوانسار و کاشان گذشت. به گفته خود سهراب سپهری كودكی رنگينی داشت كه ميان جهش های پاک و قصه های ترسناک نوسان داشت. کم سن و سال بود كه پدرش بيمار شد و تا آخر عمر بيمار ماند «پدرم پشت دوبار آمدن چلچله ها، پشت دو برف پدرم پشت دو خوابيدن در مهتابي پدرم پشت زمان ها مرده است». سهراب طراحی و خط خوش را از پدر آموخت «پدرم نقاشی می كرد تار هم می ساخت، تار هم مي زد خط خوبی هم داشت»بين 1340 تا 1350 مورد توجه قرار می گيرد. تا سال 1343 تعدادی از آثار نقاش سهراب در كشورهای ايران، فرانسه، سوييس، فلسطين و برزيل به نمايش در آمد و او با آثارش به نقاط مختلف جهان مسافرت كرد: من به مهمانی دنيا رفتم من به دشت اندوه من به باغ عرفان من به ايوان چراغانی دانش رفتم... در سال 1358 با آشكار شدن نخستين علايم بيماري سرطان خون او به مرگ قريب الوقوع خود پی برد. مرگ در منطق سهراب واژه غريبی نبود، او با مرگ همراه شد: و نترسيم از مرگ مرگ پايان كبوتر نيست، مرگ وارونه یک زنجره نيست، مرگ در ذهن اقاقي جاري است... او حتی زندگی را بال و پری به وسعت مرگ می دانست. سهراب در طول زندگی خود به قناعت زيست و سيبی او را خشنود كرد. زندگی در چشم سهراب عين مردن و مردن عين زندگی بود، چرا كه او معتقد بود: هر كجا هستم باشم آسمان مال من است پنجره، فكر، هوا، عشق، زمين مال من است. او در اول ارديبهشت 1359 در بيمارستان پارس تهران در حالی كه خود می دانست كه بايد برود، به خواب رنگ ها رفت: كفش هايم كو، چه كسی بود صدا زد سهراب، آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ بايد امشب بروم، بايد امشب چمدانی كه به اندازه تنهايی من جا دارد بردارم و به سمتی بروم كه درختان حماسی پيداست... دوستانش بنا به وصيت جنازه اش را در مشهد اردهال كاشان در كنار امامزاده سلطان علی بن محمد به خاك سپردند. او در آخرين روزها عليرغم آنكه سروده بود: اهل كاشانم اما شهر من كاشان نيست شهر من گمشده است به دوستانش گفت: كاشان تنها جايی است كه به من آرامش می دهد و می دانم كه سرانجام در آنجا ماندگار خواهم شد. سهراب سپهری با كوله باری از شعر و هنر در حباب تنهايی خود در اردهال كاشان خفته ابدی شد و بر مزارش نوشتند: به سراغ من اگر می آييد نرم و آهسته بياييد مبادا كه ترک بردارد چينی نازک تنهايی من...
نقل از خبرگزاری میراث فرهنگی با یه کم دستکاری
صفحه اصلی...