بچه شر محله ناجور هم حالش از پروین به هم خورده است
مثل آدمهاى خستهجان فيلمهاى کيميايى بود. مثل «سيد» توى فيلم گوزنها يا «کرم» توى فيلم سلطان... نه، نه، مثل خودش بود. خلاصه خودش اصلاً! خسته بود. دلگير بود. دلگير از دست آدمهاى بىمرام اين دوره و زمونه. هى آه کشيد، هى سبيلهايش را جويد و هى دست ميان موهاى برفىاش برد. او مجتبى محرمى بود. تلف شدهاى در غار تنهايي. تلف شدهاى که شايد هيچکس نتواند برشى از زندگى سياهش را کليد بزند. اين فوتبال بىرحم لامصب پسر رفيق باز محله بدنام آن سوى تهران را به تباهى کشاند! به جايى که از کنج خانه تکان نخورد و وقتى دلش گرفت سرش را روى زانوان مادرش بگذارد و آنقدر گريه کند که مادرش آب شود. مثل پسرش هاىهاى گريه کند و بگويد: خدايا مرا بکش تا مجتبى را غمگينتر از اين نبينم! او مجتبى محرمى است. آدمى که هر هفته سر قبر خودش اشک مىريزد تا شايد آسمانىها در قنوتى پر از عشق صدايش بزنند. آدمى که صدايش کش مىآيد و وقتى سيگارش را آتش مىزند خودش را پشت هالهاى از دود قايم مىکند. ظهر يک روز تابستانى با مجتبى رخ به رخ شديم. هرچند چشمانش مجوز نداد خيلى چيزها را بپرسيم اما پس از سه ساعت کلنجار به جاهاى جالبى رسيديم و مجتبى در برابر سؤالات بودار من که گهگاه با سؤالات بودارتر افشين خماند و فرشاد عباسى مواجه مىشد اخم هم نکرد.
و ادامه داستان...
نوشته شده توسط مهدی حسنپور در ساعت 4:09 PM | ارسال نظر
صفحه اصلی...