تنهایی
تنهایی ام را با تو قسمت میکنم سهم کمی نیست غم آنقدر دارم که میخواهم تمام فصلها را حوای من! بر من مگیر این خود ستایی را که بی شک آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم همواره چون من نه! فقط یک لحظه خوب من بیندیش من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم شاید به زخم من که میپوشم ز چشم شهر آن را شاید و یا شاید ... هزاران شاید دیگر اگر چه محمد علی بهمنی
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست
بر سفره رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست
تنها تر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست
تا روشنم شد در میان مردگانم، همدمی نیست
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست
شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست
در دستهای بینهایت مهربانش مرهمی نیست
اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست
نوشته شده توسط مهدی حسنپور در ساعت 12:05 PM | ارسال نظر
صفحه اصلی...